برای خاطر عطر نان گرم
ما قصه گوی همه ی آن چه اتفاق نخاهد افتادیم
Thursday, October 31, 2013
تکیه شو از پشتی برداشت سیگارو تو زیرسیگاری خاموش کرد چاییشو ریخت تو نلبکی زل زد به گل قالی شروع کرد "اون زمونا ... " حرف خودشو قطع کرد سرشو اورد بالا " نیاد واست روزی که بگی اون زمونا " زل زده بود به ترک دیوار
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment