برای خاطر عطر نان گرم

ما قصه گوی همه ی آن چه اتفاق نخاهد افتادیم

Thursday, October 31, 2013

تکیه شو از پشتی برداشت سیگارو تو زیرسیگاری خاموش کرد چاییشو ریخت تو نلبکی زل زد به گل قالی شروع کرد  "اون زمونا ... " حرف خودشو قطع کرد سرشو اورد بالا " نیاد واست روزی که بگی اون زمونا " زل زده بود به ترک دیوار
Posted by Unknown at 2:10 PM
Email ThisBlogThis!Share to XShare to FacebookShare to Pinterest

No comments:

Post a Comment

Newer Post Older Post Home
Subscribe to: Post Comments (Atom)

Blog Archive

  • ▼  2013 (18)
    • ►  November (8)
    • ▼  October (10)
      • تکیه شو از پشتی برداشت سیگارو تو زیرسیگاری خاموش...
      • نکنه من اشتباه دارم انجامش میدم مگه همینطوری نیس...
      • بین دخترای کلاسمون جنگ داخلیه هر روز یه کدومشون ...
      • ...
      • عباس معروفی - تمامن مخصوص
      • یکبار گفتم هنوز به مرحله ای نرسیده ام که کسشعر ه...
      • آبی ، آبی ، آبی هردم آبی تر
      • انگار که رسمش این باشد
      • ناستنکا  اینجا هوا یک طور غریبیه ، مثل نقاشیای ا...
      • ما قصه گوی همه ی آن چه اتفاق نخاهد افتادیم

About Me

Unknown
View my complete profile
Simple theme. Powered by Blogger.